آدمک شب ها و روزها رو می گذروند و هی توی خیالش دنبال راه حل می گشت از اینهمه زندگیمترسک وار خسته شده بود . چیزی که اسمشو گذاشته بود زندگی توی چند تا کلمه خلاصه می شد ..اداره .. کلاس .. خونه .. بی هیچ تفریحی ویا تنوعی ..بی معنی بی معنی .گاهی وقتا آرزو میکرد کاش لااقل خواب میدید ..خواب دیدن هم شده بود یه ارزوی محال . اومد و نشست با خودش فکر کرد ..حاضره چه چیزایی رو از دست بده .. کار .؟ : آره خونه ..؟ : آره زندگی و جونش را ..؟ :آره پس واسه چی زنده بود ؟ خودش هم نمی دونست تنها چیزی که هنوز یادش بود این بود که هنوز نا امید نشده بود .. همه راه ها بنظر بسته می اومد راهی هم اگر باز بود به ذهنش نمی رسید . .. دیگه بارون اونو به وجد نمی آورد .. دیگه هوای ابری دلشو نمی لرزوند... دیگه خش خش برگای پاییز براش معنی خاصی نداشت ... این روزا فقط دلش میخواست میتونست بره خونه و توی یه جمع صمیمی بشینه ولی افسوس که پای رفتن رو ازش گرفته بودن ..چاره ای نداشت جز اینکه روزای تعطیل و عید رو توی خونه بشینه و حسرت بودن با دیگران رو بخوره .... آدمک کم کم داشت می مُرد بی اونکه کسی بفهمه .......