تو خیلی ساده بودی، من نبودم
تو جاافتاده بودی، من نبودم
و معمولیترین فرق من و تو
تو فوقالعاده بودی، من نبودم
چقدر بدم می آید از اینکه بنشینم و هی از زمین و زمان گلایه کنم .. خوب تقصیر ما چیست گاهی تقدیر می شود که یک جا بمانیم و گاهی همین تقدیر مار را دربدر یک عالمه کوچه خیابان و شهر و شاید هم دربدر یک مشت فکر و خیال تو در تو میکند حالا بگذریم که دربدری خیال بدترین چیز است که آدم دور از وطن بالاخره یک جایی را به آسایش میگذراند ولی انکه در کوچه های تاریک و تو درتوی ذهنش گم شده دیگر جر تاریکی محض چیزی نمی بیند . کاش راهی به سوی نور و روشنایی باشد و کاش ما دلیل هزاران اشتباه مکررمان را بدانیم و این بار قدمی به سمتی ، سویی برداریم و از اینهمه چکنم و چکنم و نمی دانم و نمیدانم و کاش .. خلاص شویم ...
نگذاریم که غم و غصه های زندگی که هیچ وقت تمومی ندارن مارو اینجوری دلمرده کنه . شاید توی هر اتفاقی و حتی هجران و دوری یه حکمتی باشه
غمناک نباید بود از طعن حسود ایدل .. شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد ...
حرف بسیار وقت کم باید بروم ... برگشتم باز مینویسم ..