و فرمود(ع):با مردم به گونه اى بیامیزید،که اگر بمیرید،بر شما بگریند و اگربمانید با شما دوستى کنند.
شعر زیر هم از سروده های آقای سیامک بهرام پرور می باشد .
با سیبت از اطاعت صدها ( نمی خورد )
آدم رسیده است به عصیان ( می خورد )!
بر روی گونه های تو عطری به طعم شعر،
مانند شهد یاس که پروانه می خورد !
نان و نمک … و دو فنجان چای ؛ باز –
- شاعر که توی چشم تو صبحانه می خورد !
گنجشک شعر او که به قحطی دچار بود
بر دستهای کوچک تو دانه می خورد !
حالا که شد ترانه شاعر ، ندیمه ات
گیسوی تو شبیه غزل شانه می خورد !
شور نگاه و آتش دل ، رقص موی تو :
اینها به درد این دل دیوانه می خورد !
( بازی نمی کنیم ؟!) : تو … او : ( برگ را بیار !)
(من می برم !) : تو … او به خدا جا نمی خورد !
دستش پر از دل است ، و حاکم تویی… ولی
حکمی که می کنی به ورقها نمی خورد !
در دور بعد نیز خودش دست می دهد
این برگ شوم ، بُر اما نمی خورد !
دل می زند دوباره ، تو هم باز می بًُری !
این بُرد حق توست کسی جا نمی خورد !
بازی مان تمام ؟! نه تازه شروع شد!
بازی میان سیب ... و عصیان (می خورد )!