گوشهی یکی از همین خیابانها
تنها برایِ از گرسنگی نمردن آواز میخوانم
میخوانم تا گهگاه
سرانگشتی
سکهیِ خردی
در کلاهم بیندازد
و من برقِ چرخانش را ببینم و
بشنوم که بیصدا
بر نمدی مینشیند
که جنسِ کلاهِ من است
تا من باز بخوانم و چشم بسته ببینم سکهیِ دیگری را که میچرخد و بشنوم
این بار زنگِ آشنایِ سکهای را که بر سکهای مینشیند
وَه که چه آوازِ زیبایی دارد
این جِرِنگاْ جِرِنگِ از گرسنگی نمردن
من آواز خوانِ کوچههایِ ’پر رفت و آمدِ مرکزِ شهرم
مینشینم و چشم میبندم و میخوانمآوازهایِ یگانهام را
و گوش میسپارم به صدایِ گهگاهیِ درخشانِ سکهای که بر سکهای میغلتد
نوامبر2002
3
گاهی هم بیرون میجهم
آتشم و دود میکنم
شعله میکشم از میانِ برگهایِ بر باد رفته و
میوزم
بر زمینی که دیگر جایی نیست
و آرام میگیرم
فرود آمده بر پلی که همین نزدیکیست
و خیره میشوم بر آبی که نمیدانم از کجا ها آمده و
تا کجا ها میرود ، همینطور موج بر موج و آرام و بی وقفه
حالا دیگه باید بر گردی و بری یه کنجی چمباتمه بزنی و
خیالات دیگری پیدا کنی و
دست بگیری و ببافی ، خیال بر خیال
ای شاهزادهیِ گدایِ قصرهایِ خیالی
شعر از کامران بزرگ نیا