آدمک قصه ما خسته شده بود . حالش گرفته بود این روزا حتی نمی دونست کجاست یا داره چیکار میکنه آدمک خیلی دچار مشکل شده بود سر کار و جابجایی مشکل داشت حقوق نمی گرفت سر کلاس و درس مشکل داشت . تنها بود ..دلش هم خیلی تنگ شده بود . دو شب بود که که خونه ادمک خیلی سوت و کور شده بود حتی زنگ تلفنی هم سکوت رو نمی شکست اومد و نشست و فکر کرد.. با خدای خودش حرف زد .. خسته که شد باز نشست و فکر کرد جداٌ نمی دونست کجای راه رو اشتباه رفته به یاد تنها دوستش افتاد بغض گلوشو گرفت با خودش گفت چرا ؟ آخه چرا؟ می دونی بدجوری نگران دوستش شده بود آخه چند وقت بود که دوست ادمک ما بدجوری ساکت شده بود با کسی حرف نمی زد غذا نمی خورد .انگار دیگه کسی رو نمی دید حتی ادمک مدتها بود که حسرت شنیدن یه صدای خنده اش به دلش مونده بود این اواخر جز درگیری و ناراحتی و عصبانیت و اخرش خستگی چیزی ندیده بود . خلاصه شما میدونیدذ آدمک ها هم دلشمون میخواد وقتی با دوستشون حرف میزنن بگن بشنوند بخندن از احساسا همدیگه خبر داشته باشن و همدیگه رو درک کنن حدود یه سالی میشد که یه چیزی ادمک را ازار می داد و اون این بود که چرا دوستش خودشو از بقیه جدا می دونست چرا یمخواد با بقیه فرق کنه ؟ آدمها وقتی می خوان با بقیه فرق کنن سعی می کنن چند پله از دیگران بالاتر باشن و بتونن سرنوشت بقیه رو توی دست بگیرن و لی دوست ادمک اصلا اینجوری نبود فکر می کرد با کناره گرفتن از مردم می تونه خودشو از قواانین بقیه بیرون بیاره ولی مگه این کار درسته ؟ کسی که با همه ادما زرندگی میکنه و تمام زندگیش در بند همه قانونهای ادماست اصلا بی معنیه که بخوای اینجوری فکر کنی .. چرا ما ادما گاهی اونقده خودخواه میبشیم که دیگران برامون بی اهمیت شن و اصللا وجودشون رو نادیده میگیریم و اصلا برامون مهم نیست که دچار رجش بشن اصلا برامون مهم نیست که اونا زنده باشن یا مرده برای ما ارزش قائلن ... و هزار تا چیز دیگه ... دوست ادمک نمی دونست که ادمک دلش واسش خیلی تنگ شده ولی خوب اون چیکار می تونست بکنه ؟ دوست ادمک همیشه می گفت اگه الان آدمک اینجا بود سرمو میذاشتم رو شونه هاش و واسش حرف میزدم و براش درددل میکردم ولی نمی دونست که داره به خودش هم دروغ میگه چون بارهاوقتی ادمک کنارش بود اون نمی دید و جون با بودنش اروم میشد فقط می خوابید ادمک بیچاره ارزش این بود که کنار هم بشین و دوست بهش تکیه بده و باهاش حرف بزنه راستی تا حالا کی؟ کی آدمک بوده و بهش تیکه کردی و یا سرتو گذاشتی رو شونه هاش و یا گریه کردی؟ ..ادمک شرایط رو درک می کرد ولی دوست نمی دونست که هزاران موجود توی این دنیا مثل خودش دچار مشکل میشنت ولی اونا بدون اینکه خم به اتبرو بیارن روز بروز خودشون رو قویتر میکنن و فرار نمی کنن ... می دونی آدمک قصه ما کم کم به این نتیجه رسید خودش دیگه مهم نیست اون ادمکی مهمه که توه نوشته های دوستش بود تازه گاهی به اون حسادت میکرد .. ولی اون یه ادمک چوبیه چون هر وقت بخوای بهش تکیه میکنی باهاش گریه میکنی ..نوازشش می کنی بدون اینکه واکنشی نشون بده اخه یه نوشته است و بس .. ولی ادمک دنیای واقعی اگه بهش تکیه میکردی گرماشو حسی میکردی میفهمیدی که دوستت داره .. می تونستی صدای قلبشو با گوشهات بشنوی ..
اهههه .. یکی اومد و حواسمو پرت کرد ..
آدمک میخواست از دوستش بپرسه که کی من مسخره ات کرده امو ویا حرفت رو باور نکردم . و یا کی طردت کردم اگرم کمتر احوات رو میپرسم اخه از دستت عصبانی ام وقتی دوست با خودش کنار نمیاد چیکار میشه کرد .. کاش این روزا که بارون می زد قدم زدن زیر بارونش رو میدیدی و توی فکر بودی و میدیدی که فقط تو هستی .
می دونی ادمک دلش میخواست با دوست باشه و از زندگی لذت ببرن نه اینکه هی خودشونو توی یه دنیای غیر واقعی و خیالی حبس کنن . و به بهانه مسخره شدن توسط دیگران از بقیه جدا بمونن ....
توی دنیای خودت غرق شو تا یه روزی بفهمی که بادیگران چه کردی ..مهم نیست دیر می فهمی ولی خوب نگران نباش فوقش بقیه عمر رو هم صرف سرزنش کردن خودت میکنی .اصلا مهم نیست ادما زنده اند که همین کارارو انجام بدن ....